ورود
نام کاربری
رمز عبور
رمز عبورم را فراموش کردم. ----- یا ----- ثبت نام

شعر عقاب از پرویز ناتل خانلری

  • 1396/12/02
  • 301585
  • 215
  • 82

 شعر  عقاب از پرویز ناتل خانلری


گشت غمناک دل و جان عقاب 

چو ازو دور شد ایام شباب 

دید کش دور به انجام رسید 

آفتابش به لب بام رسید 

باید از هستی دل بر گیرد 

ره سوی کشور دیگر گیرد 

خواست تا چاره ی نا چار کند 

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار 

گشت برباد سبک سیر سوار 

گله کاهنگ چرا داشت به دشت 

ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت 

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران 

شد پی بره ی نوزاد دوان 

کبک ، در دامن خار ی آویخت 

مار پیچید و به سوراخ گریخت 

آهو استاد و نگه کرد و رمید 

دشت را خط غباری بکشید 

لیک صیاد سر دیگر داشت 

صید را فارغ و آزاد گذاشت 

چاره  مرگ ، نه کاریست حقیر 

زنده را  دل نشود ازجان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود 

مگر آن روز که صیاد نبود 

آشیان داشت بر آن دامن دشت 

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت 

سنگ ها از کف طفلان خورده 

جان ز صد گونه بلا در برده 

سا ل ها زیسته افزون ز شمار 

شکم آکنده ز گند و مردار 

بر سر شاخ ورا دید عقاب 

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب 

گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد 

با تو امروز مرا کار افتاد 

مشکلی دارم اگر بگشایی 

بکنم آن چه تو می فرمایی ›› 

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم 

تا که هستیم هوا خواه تو ییم 

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟ 

جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟ 

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم 

ننگم آید که ز جان یاد کنم ›› 

این همه گفت ولی با دل خویش 

گفت و گویی دگر آورد به پیش 

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون 

از نیاز است چنین زار و زبون 

لیک ناگه چو غضبناک شود 

زو حساب من و جان پاک شود 

دوستی را چو نباشد بنیاد 

حزم را باید از دست نداد 

در دل خویش چو این رای گزید 

پر زد و دور ترک جای گزید 

زار و افسرده چنین گفت عقاب 

که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب 

راست است این که مرا تیز پر است 

لیک پرواز زمان تیز تر است 

من گذشتم به شتاب از در و دشت 

به شتاب ایام از من بگذشت 

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست 

مرگ می آید و تدبیری نیست 

من و این شه پر و این شوکت و   جاه 

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟ 

تو بدین قامت و بال ناساز 

به چه فن یافته ای عمر دراز ؟ 

پدرم نیز به تو دست نیافت 

تا به منزلگه جاوید شتافت 

لیک هنگام دم باز پسین 

چون تو بر شاخ شدی جایگزین 

از سر حسرت بامن فرمود 

کاین همان زاغ پلید است که بود 

عمر من نیز به یغما رفته است 

یک گل از صد گل تو نشکفته است 

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ 

رازی این جاست،تو بگشا این راز›› 

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری 

عهد کن تا سخنم بپذیری 

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست 

دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست 

ز آسمان هیچ نیایید فرود 

آخر از این همه پرواز چه سود ؟ 

پدر من که پس از سیصد و اند 

کان اندرز بد و دانش و پند 

بارها گفت که برچرخ اثیر 

بادها راست فراوان تاثیر 

بادها کز زبر خاک و زند 

تن و جان را نرسانند گزند 

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر 

باد را بیش گزندست و ضرر 

تا بدانجا که بر اوج افلاک 

آیت مرگ بود ، پیک هلاک 

ما از آن ، سال بسی یافته ایم 

کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم 

زاغ را میل کند دل به نشیب 

عمر بسیارش ار گشته نصیب 

دیگر این خاصیت مردار است 

عمر مردار خوران بسیار است 

گند و مردار بهین درمان ست 

چاره ی رنج تو زان آسان ست 

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی 

طعمه ی خویش بر افلاک مجوی 

ناودان ، جایگهی سخت نکوست 

به از آن کنج حیاط و لب جوست 

من که صد نکته ی نیکو دانم 

راه هر برزن و هر کو دانم 

خانه ، اندر پس باغی دارم 

وندر آن گوشه سراغی دارم 

خوان گسترده الوانی هست 

خوردنی های فراوانی هست ›› 

**** 

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ 

گندزاری بود اندر پس باغ 

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور 

معدن پشه ، مقام زنبور 

نفرتش گشته بلای دل و جان 

سوزش و کوری دو دیده از آن 

آن دو همراه رسیدند از راه 

زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه 

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست 

لایق محضر این مهمان ست 

می کنم شکر که درویش نیم 

خجل از ما حضر خویش نیم ›› 

گفت و بشنود و بخورد از آن گند 

تا بیاموزد از او مهمان پند 

**** 

عمر در اوج فلک بر ده به سر 

دم زده در نفس باد سحر 

ابر را دیده به زیر پر خویش 

حیوان را همه فرمانبر خویش 

بارها آمده شادان ز سفر 

به رهش بسته فلک طاق ظفر 

سینه ی کبک و تذرو و تیهو 

تازه  و گرم شده طعمه ی او 

اینک افتاده بر این لاشه و گند 

باید از زاغ بیاموزد پند 

بوی گندش دل و جان تافته بود 

حال بیماری دق یافته بود 

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش 

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش 

یادش آمد که بر آن اوج سپهر 

هست پیروزی و زیبایی و مهر 

فر و آزادی و فتح و ظفرست 

نفس خرم باد سحرست 

دیده بگشود به هر سو نگریست 

دید گردش اثری زین ها نیست 

آن چه بود از همه سو خواری بود 

وحشت و نفرب و بیزاری بود 

بال بر هم زد و بر جست ا زجا 

گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا 

سال ها باش و بدین عیش بناز 

تو و مردار تو و عمر دراز 

من نیم در خور این مهمانی 

گند و مردار تو را ارزانی 

گر در اوج فلکم باید مرد 

عمر در گند به سر نتوان برد ››   

**** 

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت 

زاغ را دیده بر او مانده شگفت 

سوی بالا شد و بالاتر شد 

راست با مهر فلک ، همسر شد 

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود 

نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود

----------------------------------

سربلند باشيد. مدرسه ها

نظرات کـاربران

ارسال پاسخ برای نظر

  • #محمد معتمدی

    دیگر این خاصیت مردار است، عمر مردار خوران بسیار است. بسیار پر مغز و قابل فهم. خدا رحمت کند استاد خانلری با این داستان بسیار زیبا و قابل تامل برای انسان نماها.

    4 اسفند 1402 ساعت 48 :10 ارسال پاسخ
  • #عباس هادی

    بسیار مایه تاسف است که تا با این حد به قهقرا رفته ایم که کرسی بزرگان فرزانه و فرهیخته ایی چون دکتر پرویز ناتل خانلری زیر پای افراد بی مقداری قرار گرفته،ای بسا انگشت حسرت که باید به دندان گزید و ای بسا اشک حسرت که باید ریخت و ای بسا دست حسرت که باید بر پشت دست کوبید.

    5 آذر 1402 ساعت 3 :8 ارسال پاسخ
  • #ابراهیم

    بسیار زیباست،اصل شعر که به زبان کردی هست هم بسیار زیباست

    18 شهریور 1402 ساعت 15 :22 ارسال پاسخ
      #دل‌آرا فریدیان

      ممکنه لطفا شعر را به زبان کردی برای من بفرستید؟drfaridian.delara@gmail.com

      22 دی 1402 ساعت 31 :19 ارسال پاسخ
  • #محمد هاشم زاده

    زندگی باعزت بهتر است از عمر بالذت

    9 تیر 1402 ساعت 39 :17 ارسال پاسخ
  • #امیرحسین شکری

    سلاممتن شعراه همراه با اغلاط و جاافتادگی‌هایی بود که براساس صدای خوانش خود استاد از این شعر، نسخه ی تصحیح و تکمیل‌شده تقدیم می‌گردد.گشت غمناک دل و جان عقابچو ازو دور شد ایام شَبابدید کش دور به انجام رسیدآفتابَش به لب بام رسیدباید از هستی دل برگیردره سوی کشور دیگر گیردخواست تا چاره‌ی ناچار کنددارویی جوید و در کار کندصبحگاهی ز پی چاره ی کارگشت بر باد سبک سیر سوارگله کاهنگ چرا داشت به دشتناگه از وحشت پر ولوله گشتوان شبان، بیم زده، دل نگرانشد پی بره ی نوزاد دوانکبک، در دامن خاری آویختمار پیچید و به سوراخ گریختآهو استاد و نگه کرد و رمیددشت را خط غباری بکشیدلیک صیاد سَر دیگر داشتصید را فارغ و آزاد گذاشتچاره‌ی مرگ ، نه کاریست حقیرزنده رادل نشود از جان سیرصید هر روزه به چنگ آمد زودمگر آن روز که صیاد نبودآشیان داشت در آن دامن دشتزاغکی زشت و بد اندام و پلشتسنگ ها از کف طفلان خوردهجان ز صد گونه بلا در بردهسال ها زیسته افزون ز شمارشکم آگنده ز گند و مرداربر سر شاخ ورا دید عقابز آسمان سوی زمین شد به شتابگفت که: ‹‹ای دیده ز ما بس بیدادبا تو امروز مرا کار افتادمشکلی دارم اگر بگشاییبکنم هرچه تو می فرمایی››گفت: ‹‹ما بنده ی درگاه توییمتا که هستیم؛ هواخواه توییمبنده آماده، بگو فرمان چیست؟جان به راه تو سپارم، جان چیست؟دل، چو در خدمت تو شاد کنمننگم آید که ز جان یاد کنم››این همه گفت ولی با دل خویشگفت و گویی دگر آورد به پیشکاین ستمکار قوی پنجه، کنوناز نیاز است چنین زار و زبونلیک ناگه چو غضبناک شودزو حساب من و جان پاک شوددوستی را چو نباشد بنیادحَزْم را باید از دست نداددر دل خویش چو این رای گزیدپر زد و دورتَرَکْ جای گزیدزار و افسرده چنین گفت عقابکه: ‹‹مرا عمر، حبابی است بر آبراست است این که مرا تیز، پر استلیک پرواز زمان تیزتر استمن گذشتم به شتاب از در و دشتبه شتاب ایام از من بِگُذشتگر چه از عمر،‌ دل سیری نیستمرگ می‌آید و تدبیری نیستمن و این شه‌پر و این شوکت و جاهعمرم از چیست بدین حد کوتاه؟تو بدین قامت و بال ناسازبه چه فن یافته ای عمر دراز؟پدرم از پدر خویش شنیدکه یکی زاغ سیه روی پلیدبا دوصد حیله به هنگام شکارصد ره از چنگش کرده‌است فرارپدرم نیز به تو دست نیافتتا به منزلگه جاوید شتافتلیک هنگام دم باز-پسینچون تو بر شاخ شدی جایگزیناز سر حسرت با من فرمودکاین همان زاغ پلید است که بودعمر من نیز به یغما رفته استیک گل از صد گل تو نشکفته استچیست سرمایه ی این عمر دراز؟رازی این جاست، تو بگشا این راز››زاغ گفت : ‹‹ار تو در این تدبیریعهد کن تا سخنم بِپْذیریعمرتان گر که پذیرد کم و کاستدگری را چه گنه؟ کاین ز شماستز آسمان هیچ نیایید فرودآخر از این همه پرواز چه سود؟پدر من که پس از سیصد و اندکان اندرز بد و دانش و پندبارها گفت که بر چرخ اثیربادها راست فراوان تاثیربادها کز زبر خاک و زندتن و جان را نرسانند گزندهر چه از خاک، شوی بالاترباد را بیش گزندست و ضررتا بدانجا که بر اوج افلاکآیت مرگ شود، پیک هِلاکما از آن، سال بسی یافته‌ایمکز بلندی،‌ رخ برتافته‌ایمزاغ را میل کند دل به نشیبعمر بسیارَش ازان گشته نصیبدیگر این خاصیت مردار استعمر مردار خوران بسیار استگند و مردار بهین درمان ستچاره ی رنج تو زان آسان ستخیز و زین بیش،‌ ره چرخ مپویطعمه ی خویش بر افلاک مجویناودان، جایگهی سخت نکوستبه از آن کنج حیاط و لب جوستمن که بس نکته ی نیکو دانمراه هر برزن و هر کو دانمخانه‌ای درپس باغی دارموندر آن گوشه سراغی دارمخوان گسترده الوانی هستخوردنی های فراوانی هست››آنچه زان زاغ چنین داد سراغگندزاری بود اندر پس باغبوی بد، رفته ا زآن، تا ره دورمعدن پشّه، مقام زنبورنفرتش گشته بلای دل و جانسوزش و کوری دو دیده از آنآن دو همراه رسیدند از راهزاغ بر سفره ی خود کرد نگاهگفت: ‹‹خوانی که چنین الوان‌استلایق حضرت این مهمان‌استمی‌کنم شکر که درویش نیمخجل از ما حضر خویش نیم››گفت و بنشست و بخورد از آن گندتا بیاموزد از او مهمان پندعمر در اوج فلک بُرده به سردم‌زده در نفس باد سَحَرابر را دیده به زیر پر خویشحَیَوان را همه فرمانبر خویشبارها آمده شادان ز سفربه رهش بسته فلک طاق ظفرسینه ی کبک و تَذَرْو و تِیهوتازه و گرم‌شده طعمه ی اواینک افتاده بر این لاشه و گندباید از زاغ بیاموزد پندبوی گندش، دل و جان تافته بودحال بیماری دق یافته بوددلش از نفرت و بیزاری، ریشگیج شد، بست دمی دیده ی خویشیادش آمد که بر آن اوج سپهرهست پیروزی و زیبایی و مهرفر و آزادی و فتح و ظفرستنفس خرم باد سحرستدیده بُگشود به هر سو نگریستدید گِردَش اثری زین‌ها نیستآن چه بود از همه سو خواری بودوحشت و نفرت و بیزاری بودبال بر هم زد و برجِست از جاگفت: که ‹‹ای یار ببخشای مراسال‌ها باش و بدین عیش بنازتو و مردار تو و عمر درازمن نیم در خور این مهمانیگند و مردار تو را ارزانیگر بر اوج فلکم باید مردعمر در گند به سر نتوان برد››شه‌پرِ شاهِ هوا، اوج گرفتزاغ را دیده بر او مانده شگفتسوی بالا شد و بالاتر شدراست با مهر فلک، همسر شدلحظه‌ای چند بر این لوح کبودنقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود

    1 خرداد 1402 ساعت 33 :1 ارسال پاسخ
  • #محمد یونس درزابی

    خیلی زیباست.

    4 فروردین 1402 ساعت 13 :18 ارسال پاسخ

ثبت نظر و امتیاز شما

امتیاز شما